داستان را از پنجم دبستان شروع میکنم. معلم ما خانم شباهنگ در خطابههایی غرا از فواید بینظیر مدرسه حکیم سنائی میگفت. چیزی نگذشت که گله به راه افتاد. کودکان از همه جا بیخبر زنبیل به دست یک به یک آمادگی خود را برای شرکت در امتحان ورودی تقلبی این مدرسه اعلام میکردند. و خدا میداند که این قدرت تقلید چه قدرت وحشتناکی است. چیزی شبیه به بورس ایران، کافی است فکر کنی که سودی در انتظار دیگری است و تو اگر دست نجنبانی از آن غافل خواهی شد. اینگونه حتی میتوانی به دیگران پشکل بفروشی. چیزی نگذشت که من نیز وارد گله شدم.
با این حال اصلاً نمیدانم و نمیدانستم که چرا؟
اصلا چه چیز این مدرسه خوب بود؟
اصلاً من قصدی برای طی کردن درجات عالی تحصیلی نداشتم، و خانواده من هم علاقهای به وارد کردن من به این بازیها نداشتند. در طول دوران دبستان هر نمرهای که میگرفتم اگر ۱۹ بود مادرم میگفت ۱۹ برادر ۲۰ است. اگر ۱۸ بود میگفت برادر کوچکتر ۲۰ است. حتی اگر تک هم میآوردم مادرم نوه نتیجهای، نبیرهای از ۲۰ بیرون میکشید.
روز موعود فرا رسید و ما به این مدرسه فوقالعاده رفتیم باامید و آرزویهایی فراوان که نمیدانستیم چه هستند. ولی میبایست خیلی خوب باشد. دفتر مدرسه را دیدیم و مبهوت، وای خدای من چیزی شبیه به کاخ عالیقاپو بود. از مدیر آن آقای هاشمی نگویم که وای چه مرد خوش زبانی. چه کت و شلواری. چه انسان فهمیدهای. امتحان ورودی قلابی را دادم ( امتحانی با ۱۰۰ درصد قبولی ) و آنقدر در آرزوهای خود غرق بودم که اصلاً متوجه تضاد کلاسهای لانه مرغی و کوره بسته این مدرسه با دفتر مدیریت آن نشدم.
خلاصه در نهایت در این مدرسه ثبت نام کردم و با پرداخت شهریه، یک پیروزی دیگر برای آقای هاشمی مدیر مدرسه به ارمغان آوردم.
رابطه من با او عشق در نگاه اول بود، یا به طور دقیقتر عشق فقط در نگاه اول. او یک کاپیتالیست ماکسیمالیست تمام عیار بود. یک بیزینس من.
مشکل زمانی به وجود میآید که منفعت یک شخص در گرو نمرههای بهتر دانشآموزان باشد. آن گاه شما میبایست توقع هرگونه مانور، نیرنگ و خدعهای که حتی عقل جن نیز به آن نمیرسد را برای افزایش این منفعت از یک بیزنسمن حرفهای داشته باشید.
این یک دستورالعمل تاثیرگذار برای نابودی استحکام شخصیت و علاقهمندی به علم در کودکان کم سن و سال است. هر گونه حربهای جهت افزایش نمرات در این مدرسه موجود بود، فرم ساعت مطالعاتی روزانه، مسابقات علمی، زنگ زدنها مکرر به خانه و، و..
روز های اول مدرسه بود، چیزی نگذشت که با صحنه غیر قابل باوری روبرو شدم در کلاس درس جغرافی بودیم که ناگهان معلم به پسری به نام پدرام گفت پاشو، اوایستاد، معلم ناگهان یک کشیده افسری به گوش او زد. او گوش خود را گرفت و نشست. شوکه شدم. در نهایت خشم و تعجب منتظر ماندم تا کلاس به پایان برسد، پدرام را به گوشهای کشیدم و به او با جدیت تمام گفتم که معلم فلان فلان شده حق ندارد تو را بزند و حتماً به پدر مادر خود بگو و شکایت کن و اینها، او نیز این قضیه را تایید کرد.
فردا اول وقت موضوع را از او جویا شدم. گفتم که چه شد؟
با شلترین لحن ممکن پاسخ داد:
– بهشون گفتم
– خوب چه شد؟
– گفتند حقده
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم، مکالمه همین جا به پایان رسید.
مدتی گذشت و نوبت من شد، بعد از اولین امتحان همان معلم، باید برگهها امتحانی خود را امضا میکردیم. هفته بعد بدون برگه امضا شده در کلاس حاضر شدم. گفت برگهها روی میز. برگه من امضا نداشت بنابراین من را پای تخته فراخواند.
معلم بزرگ پیکر به من نزدیک شد و جلوی همه کلاس با حالت تحقیرآمیزی شروع به کشیدن موهای من کرد. بقیه نیز میخندیدند، باورم نمیشد.
بعد از کلاس، مدرسه را ترک کردم و با سرعت روانه منزل شدم، هرجوری بود گریه خود را کنترل میکردم.
وارد خانه که شدم بغض من ترکید. مانند ابر بهاری گریه میکردم. هیچ راه حلی وجود نداشت جز یک گزینه، فرشته نجات من، با برادر خود تماس گرفتم و همینطور گریان موضوع را برای او گفتم، نام معلم را پرسید و قطع کرد، خشم در صدای او موج میزد، از این خشم ناگهان احساس آرامش کردم انگاری که خود را در او میدیدم، عرفانی نه اینقدر ضعیف و بیپناه بلکه عرفانی قدرتمند، مردی تنومند، یک تکیهگاه امن.
فردا وقتی که به مدرسه رفتم، همه از برادرم میگفتند،
– برادرت چند سالشه؟
– داداشت چه کاره است؟
یکی دیگر او را به خاطر کاری که کرده بود تحسین میکرد. میگفت آنچنان دعوایی بین او و رضایی در گرفت که در نهایت رضایی از ترس کتک خوردن سر خود را پایین آورد تا برادرت موهایش را بکشد.
چندی بعد توسط آن معلم که ناظم مدرسه نیز بود به طرز عجیبی برای دومین بار در زندگیم مبصر کلاس شدم (لازم بذکر است که بار اول به قید قرعه انتخاب شده بودم)، از آن روز، همه مشکلات من با کادر اجرایی و معلمهای مدرسه حل شد.
و حتی یک مرتبه دیگر نیز از آنها کتک نخوردم، شاید این موضوع برای شما چیز عجیبی نباشد. باید بگویم که شما سخت در اشتباهید.
در این دفتر هر ورقی (مراجعه شود به واژه عامیانه ورق ) پیدا میشد.
شاید تصور شما از یک معلم ادبیات، فردی فوکولی و با بوی عطر تلخ و سیگار باشد. باید معلم ادبیات ما را میدید دو دندان نیش از گوشه لبانش بیرون زده بود چیزی شبیه به زبان سوسمار خاردم.
معلم تاریخی داشتیم که ترکیبی بود از تیمور گورکانی و لینچان، آقای طهماسبی با توجه به شرایط روحی خود به صورت رندم امتحان شفاهی میگرفت. با لهجه ترکی سوالاتی شبیه به این میپرسید:
بگو ببینم گونده بک، سلطان محمود گزنوی چه مناطگی را به گلمرو گزنویان افزود؟
اگر میتوانستی جواب بدهی سؤال را سختتر میکرد. آنقدر ادامه میداد که نتوانی پاسخ بدهی و از جای خود بر میخواست. ابتدا با یک چک و یا لگد جانانه شروع میکرد. با توجه به شرایطی روحی آن روز خود ادامه میداد. گاهی حرکاتی میکرد فوق احمقانه، مثلاً کت شخص را به دور دماغش میگذاشت و حسابی میپیچاند، یا او را با کله به تخته میکوبید. در نهایت دو نقطه بر روی دیوار میکشید، گوش شخص را میگرفت سرش را به دیوار میچسباند و میگفت، گونده بک اینگد به اینا نگا میکنی که این نگتهها ۶ تا بشه و به سراغ نفر بعدی میرفت.
دیگری علاقه زیادی به کودکان زیبارو داشت، آقای شیشهای که معلم دینی نیز بود، در لباس پسران زیبا روی به دنبال وسایل شخصی خود میگشت و بر صورت آنها نوازش کرده و بوسه میزد. و دیگران را به باد کتک میگرفت.
یکبار ۴ نفر از آنها را انتخاب کرد و در چهار گوشه کلاس به صورت تکی نشاند. دور کلاس میچرخید و به طور تصادفی به صورت آنها سیلی میزد. چیزی شبیه به بازجویی هائ ساواک در فیلمها ماه رمضان.
حتی وقتی که به این شخص آدامس برقی دادم و کل کلاس به خاطر واکنش او از خنده منفجر شد نیز من را کتک نزد. ممکن است که بگویید که شاید جزء آن دیگر دسته دانشآموزان کلاس بودی، لاجرم که بگویم این نیز بیتأثیر نبود.
به جرات میتوان گفت این سه سال جزء پستترین سالهای زندگی من بوده مهمترین دستاورد مدرسه راهنمایی حکیم سنایی برای من این بود که تبحر پیدا کنم، چگونه از بیضهها خود محافظت کرده تا هنگام مشت و لگد پرانی دیگران به آنها، آسیب نبینم.
و یا اینکه چگونه وجدان خود را زیر پا بگذارم و پرسشهای تکراری آقای هاشمی و دیگران را مبنی بر اینکه روزی چند ساعت مطالعه داری را به دروغ پاسخ بدهم.
در پایان میخواهم تشکر کنم از آقای عادل پناه ناظم مدرسه که علیرقم اینکه دیگر بچهها را مثل گوسفند به باد کتک میگرفت، هیچ گاه دست بر روی من بلند نکرد. و آقای رمضانی که شکنجه شدن دیگر بچه ها را مشاهده میکرد با این حال هیچگاه هیچ بچه ای را کتک نزد.
تشکر ویژه از همکلاسی هائ عزیزم که این مهارت مهم یعنی محافظت از بیضهها خود را به آن ها مدیونم. همچنین به خاطر فیلم ها و عکسها مستهجنی که با حربه و کلک به من نشان می دادند.
پایان.