یک زن

لحظه های اول زندگی خود را تجسم می کنم. در اتاق عمل بیمارستان مهرگان اصفهان، عرفان کوچولو در اتاق زایمان به دنیا می‌آید. دکتر من را بلند کرده تا با زدن ضربه به باسن نحیف من این پروسه مرسوم را انجام دهد، که ناگهان مادرم با فریادی او را میخکوب می‌کند.

“اوییی دکتره پدر سوخته، چیکارر میکنییییی،‌ بچه منو صتمه نزن”

و از همان ابتدا مانند هلیکوپتر وارد عمل شده و من را از شر کوچک‌ترین ریسک، خطر یا مزاحمتی نجات می‌دهد.

او تاب نمی‌آورد که آسیب من را ببیند به همین خاطر با پشتکار و اراده‌ای راسخ هر روز، هر ساعت و هر لحظه با نصیحت‌های خود به شکار اشتباهات من می‌رفت. سال هائ سال.
چشمان ما نیز شبیه به هم است.  منظور من شکل و اندازه آن ها نیست که آن در بسیاری فرزندان شبیه والدینشان است. منظور من تشابه حسی است که در چشمان ما وجود دارد. چشمانی نگران، غمگین، مملو از غربتی ناشناخته، می‌گویند که چشم‌ها دروغ نمی‌گویند.

نصیحت ها و داستان‌هایی که او تعریف می‌کرد بیشتر پیرامون یک چیز بود، بدی‌ها و نامردمی‌های روزگار، که میزانی زیادی از آن در او بود.
داستان اینکه چطور وقتی با سختی فراوان برای معلمش کادویی خریده، دوستش کادو را از طرف خودش به معلم می‌دهد.
اینکه چگونه پدرش وقتی می‌خواسته طلبش را از دوستش بگیرد بخاطر درخواست طلبش سیلی می‌خورد.
داستان بز زنگوله پا و گرگ بدجنس.
به طرز شگفت آوری در خانه ما مکرراً اتفاقاتی می‌افتاد که برای مادرم موقعیت فوق العاده‌ای‌ ایجاد می‌کرد که شعر مورد علاقه اش را مجددا بازگو کند:
سعدی موعظه ای دارد که در تاثیرگذار‌ترین بیتش اینگونه می‌گوید.


“این دغل دوستان که می‌بینی مگسانند به گرد شیرینی”

این شعر را همیشه با ذوق و شوقی فراوان باز‌گو می‌کرد.
همیشه دلیلی وجود داشت که مادرم جملات مورد علاقه‌اش را بازگو کند.
روزانه چندین بار موقعیتی پیش می‌آمد که بتواند دیگر جمله مورد علاقه‌اش را تکرار کند.

“عرفان مامان نیگا کون”

می‌بایست زمان زیادی و به کرات یک جمله ساده در گوش شما بازگو شود تا به قدرت کلمه پی ببرید.
کلمات مانند قطرات آبی که در طی زمان سنگ خارا را می‌تراشند در ذهن شما نفوذ خواهند‌ کرد.
و من در جست و جوی نگاه بودم. می‌دانستم که چیزی عمیق تر از پیدا کردن بسته دال عدس در کمد آشپزخانه است.
در یک ظهر تابستانی در یک اتفاق دراماتیک به آگاهی رسیدم.
با دوچرخه به خانه معلم پیانو خود رفتم. کمی عرق کرده پشت ساز نشستم. بعد از چند لحظه او را مشاهده کردم که غرق در نگاه است. تکیه بر دیوار داده و از پنجره حرکت درختان را می‌بیند و به صدای باد در درختان گوش می‌دهد. اول سر ذوق آمدم، بعد من نیز غرق در نگاه کردن به او شدم.
بعد از آن دقایق من هم کمی خل شده‌ام.
خورشید صبح از سمت راست بالکون طلوع کرد و الان در حال غروب کردن در سمت چپ بالکون است. من در حال شنیدن سمفونی درخت‌ها و در حال نگاه‌کردن.
دیگر از آن نصیحت ها خبری نیست. اکنون مدت زیادی است که دور از هم زندگی می‌کنیم به حالت بی سابقه‌ ای ریلکس است ولی من آشوبم.

نیستش ولی من او را حس می‌کنم. انگار نه تنها یک بلکه دو فرشته مادر هر کدام بر روی یکی از شانه‌هایم ناظر و نگهبان بر اعمال من ایستاده‌اند و در حال چاره‌جویی برای کاهش صدمات، نگرانی و پرسش‌.
آن دوست را نگاه می‌کنم و می‌گویم پیشانی‌ات را بالا نینداز، احتمالا در آینده نیز برای پی‌بردن به ذکام نوه‌هایم. هنگام دیدنشان، انگشت خود را در یک سوراخ بینی‌شان می‌گذارم و می‌گویم: فین کن آقا.

عرفان

پایان.

2 دیدگاه دربارهٔ «یک زن»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *