سارا سوزشی ناشی از تابش آفتاب بر روی پاهای خود حس میکند، یک روز گرم تابستانی است و او در خودرو طلایی رنگ منتظر نشسته.
نسیم بر آب شفاف و زلال استخر خانهی دوبلکس مینوازد و صدای آب به گوش میرسد.
زنگ عقربه ثانیه شمار ساعت خودرو طلایی در گوشش و سوزش تابش آفتاب بر پوستش عجین شده و برای او صبری باقی نمانده، دیگر طاقتش طاق شده.
ناگهان درب خانه باز میشود.
مرد به طرف خودرو گام بر میدارد، با هر گام بهشانههایش جستی تنازانه میدهد، چه سیال است. شانهها میچرخند. شانهها میرقصند.
لبخندی بر صورت سارا نمایان میشود. از دیدن تابش آفتاب بر روی بازوان مرد و پوست سوخته بازوانش در دل خود احساس گرما میکند، سنگینی گامهای او باعث به صدا در آمدن کفپوشهای چوبی حیاط میشود. بوی عطر مرد هنوز هم در خودرو به جا مانده، دختر نفسهای عمیقی میکشد که ناگهان با صدای تندی به خود میآید.
نگهبان با صدای بلند میگوید: “خانم محترم با شما هستم چرا جواب نمیدهید، این جا چه کار دارید؟”
دخترک تکانی میخورد، نگهبان را نگاه نمیکند انگار که اصلاً دوست ندارد جواب او را بدهد، سر خود را پایین میاندازد و میگوید: “سارا هستم با آقای صمصام کار دارم”. دخترک متوجه باقی صحبت نگهبان نمیشود، میرود و گوشهی کوچه بر روی جدول مینشیند. دیگر نای راه رفتن ندارد، خسته و درمانده سرش را به سختی رو به بالا میکند، او عاشق ستارههاست. در خنکای این شب مهتابی خیره به آسمان میشود، ستارهای پیدا نمیکند، فقط یک حلال بیجان از ماه که آن هم به سختی پیداست. مدام با تلفن خود ور میرود. هر چند ثانیه یکبار درب خانه دوبلکس را نگاه میکند. بلند میشود، در کوچه به دیوار خانه مجاور تکیه میدهد، مجدداً بر روی جدول مینشیند، که صدای استارت خودرو مشکی او را به لرزه میاندازد. سارا جان تازهای میگیرد، مانند یک ماهی به طرف طعمه میجهد، از جای بر میخیزد، به در خیره میشود.
او را را از لابلای درب مشاهده میکند، داخل خودرو مشکی است. چهره مرد در تاریکی شب میدرخشد، صورتش سرخ است. سیخ نشسته. انگار عصایی در گلویش گیر کرده و از بالا به پایین همه چیز را نگاه میکند سرشار از تکبر و غرور، احساس میکند که دنیا در تسخیرش است.
نگهبان با حول و عجله از اتاقک یک متری خود بیرون آمده و درب پارکینگ را باز میکند، به حالت تعظیم سر خود را کج میکند، چشمان دختر برق میزند.
میخواهد بدود، نه او میخواهد پرواز کند و خود را به داخل خودرو برساند، هر بار بیتابتر، هر بار خستهتر و هر بار مشتاقتر.
رو به روی دختر میایسد، دختر گویی خشکشزده هر طوری که شده سوار ماشین میشود. ولی هیچ نمیتواند بگوید، گلویش خشک شده و به آسمان خیره میشود.
مسیر بسیار تاریک است، کوچهها یکی یکی طی میشوند، باد به صورت دختر میخورد، تپشهای قلب او بیشتر و بیشتر میشود و او اکنون لرزش قلب خود را احساس میکند، خیره به بالاست. درختان را نگاه میکند که در هم یکی میشوند، جلوی چشمانش دیگر درختان را یکبهیک نمیبیند، بلکه به فرشی میماند تنیده شده از شاخه هائ چوبی، صدای آواز باد در میان شاخهها و خش خش لطیف درختان را احساس میکند.
ستارهای میدرخشد و سپس دو ستاره دیگر، ستارهای، ستارهای، ستارهای.
ستارهها دور یکدیگر میچرخند مانند یک حلقه واحد.
مرد در حال طی کردن مسیر است، به کوچه بن بستی میرسد و به داخل آن میرود.
در یک طرف پنجره منازل مسکونی دیده میشود و در طرف دیگر پارکی است خالی و تاریک، کوچه پر است از ماشینهای پارک شده.
گوشهای پارک میکند، به آرامی کتابیای از جیب خود در میآورد، به دختر نگاه محکمی میاندازد، میگوید کنیاک، جرعهای بنوش، دختر توان نه گفتن ندارد، آن را میگیرد و جرعهای مینوشد، سوزش وحشتناکی از گلو تا معده خود احساس میکند.
مرد به لبان دختر نگاه میکند، به سمت او میرودشانههای دختر شل شده است تاب مقاومت ندارد، باید خود را تسلیم کند. سارا او را در آغوشش میپذیرد.
بر او بوسه زد، از او کام گرفت، از او جان گرفت.
سپس مرد با حرکتی ناگهانی دختر را پس زد، تمام شده بود، هیچ چیز دیگری نبود، با حالتی پیروزمندانه جرعهای کنیاک نوشید، و بعد گفت: چند بار باید به تو بگویم، تو برای من کافی نیستی.
و به سمت خانه دخترک حرکت میکند.
در مسیر خانه سارا ستارهها را میشمارد آنها تاریک و تاریکتر میشوند.
سی صد و سی و سه ستاره واحد، از یدگیر فاصله میگیرند، تنهاتر و تنهاتر.
در تاریکی شب در بستر خود، سارا هیچ چیز را حس نمیکند، صدای نسیم دیگر برای او جذابیتی ندارد، از درخشش ستارهها لذتی نمیبرد. او از احساسات تهی است.
عرق سردی از پیشانیاش جاری میشود و باچشمانی خیره به آسمان میگوید،
فقط یکبار دیگر.